امروز در هوایی گرم لابهلای سایه شاخههای چنارهای کنار خیابان نجف آباد ولولهای برپاست، صدای طبل و سنچ با صدای هقهق گریه مردم شهید مدافع وطن پاسدار وحید جمشیدیان را به سمت خانه ابدی بدرقه میکند.
ره آورد اخبار: غروب آخرین جمعه خردادماه است.علاوه بر دلگیری های متداول غروب های جمعه که می گویند قلب ها به خاطر نیامدن آقا صاحب الزمان(عج) و ادامه فصل انتظار ظهور ایشان ناخود آگاه غمگین میشود یک غم متفاوت دیگر هم بر دلهایمان سنگینی میکند.
امروز و روزهای گذشته در خیلی از نقاط وطن با گذشت هشت روز از یورش ددمنشانه رژیم منحوس صهیونیستی به خاک پاک ایران شاهد تشییع شهدای خونین کفن بوده و هستیم. اینجا هم یک روستای کوچک از توابع شهرستان نجف آباد است .روستای قلعهسفید که بافت تاریخی و زراعتی آن سالهای سال است تقریبا همانطور بکر و سرزنده باقی مانده است.
امروز در هوایی گرم لابه لای سایه شاخههای چنار های کنار خیابان ولولهای برپاست. صدای طبل و سنچ با صدای هقهق گریه مردم در هم آمیختهاست. یک شهید مدافع وطن قرار است در غروب این جمعه دلگیر بر فراز دستهای مردمی پاک ،تشییع و به خاک سپرده شود.
شهید پاسدار وحید جمشیدیان در حملات رژیم ملعون صهیونیستی به ایران به شهادت رسیده است.
حال و هوای عجیبی برقرار است. میان تردد و ازدحام خودمرا به جلوی جمعیت می رسانم.
خوب به خاطر دارم آخرین بار که مراسم تشییع این چنینی در این خیابان دیدهام متعلق به سرگرد مدافع حرم شهید موسی جمشیدیان بود که چند سال پیش در سوریه و در جنگ با داعش به دیدار معبود شتافت.
ناخود آگاه میان زمزمه ها و روضه های اباعبدالله که از طریق بلندگوی حامل پیکر این شهید عزیز فضا را معطر کرده است به یاد سالهای خیلی دور دهه شصت می افتم که همین کوچه و خیابان شاهد تشییع رزمندگان شهید دفاع مقدس بود.
در همان ایام کودکی دستم به چادر مادرم بود و میان جمعیتی که گریه کنان به سمت گلزار شهدا می رفتند با تعجب تمام به چهرهها و عزاداریها نگاه می کردم. آن زمان وقتی به خانواده شهید تبریک و تسلیت می گفتند از مفهوم متناقض این دو واژه کنار هم گیج میشدم اما اکنون پس از گذشت قریب به چهل سال معنای تسلیت از دست دادن جوان رعنایی با تبریک شهادتی که برای رهروان ابا عبدالله الحسین بهترین و با عزت ترین پایان برای زندگی است را خوب درک می کنم.
کودکان زیادی داخل کالسکه یا در آغوش مادرانشان راهی مراسم هستند. نوجوانانی که شاید قیافه های جورواجوری دارند ولی اشک تمام صورتشان را تر کردهاست. پیرمردهایی که با کمر های خمیده آهسته آهسته دنبال پیکر شهید می روند و جوان هایی که برای گرفتن زیر تابوت از همدیگر سبقت میگیرند.
پیرزنهایی که دستهای لرزانشان را در دست دخترانشان گرفتهاند تا از خیل جمعیت عقب نمانند اینها قابهایی هستند که امروز در ذهنم جاودانه میشوند.
بلندگوی ماشین روضه علی اکبر میخواند، روضه حضرت زینب در گودی قتلگاه. همه منقلب می شوند و صدای گریه جمعیت بلندتر میشود. از میان اشک هایم نگاهی به آسمان می اندازم و نگاهی به اسم مبارک یا زهرا که در محل قبر خودنمایی می کند. این روضهها در این حال و هوا که توصیفش مقدور نیست ،عجیب می چسبند.
در صف شهیدان زیادی که از اولین روزهای سال ۱۳۶۰ تا کنون در این خطه کوچک از ایران اسلامی یکی یکی آرمیدهاند اینک یک شهید مدافع وطن دیگر هم آرام میگیرد تا بدانیم خط سرخ شهادت همچنان ادامه می یابد.
در میانه سکوتی که موقع خاکسپاری حکمفرما می شود صدای شیون مادر و خواهر شهید به گوش می رسد در همین موقع مداح با صدای بلند چنین میخواند:خاکم نکنید. بگذارید اربابم برسه.
با خودم میگویم شاید که می کشند! شاید که می درند! اما با عشق به ابا عبدالله الحسین و شوق شهادت که در قلب تک تک این خیل عظیم حک شده است چه می کنند؟!
مگر میشود قلب اینان را درید و عشق به رشادت و شهادت را از دلهایشان بیرون کشید. چه خیال باطلی دشمنان از این مردم غیور و این خاک قهرمان پرور دارند.
ایران و یاد شهدای اسلام و وطن تا ابد جاوید باد.
جمشیدیان